فک میکنم کلا من با شعر نو (البته قدیمیترهاش) کلا یه حس همذات پنداری عجیبی دارم. نمونهاش این نیما، این ماث لعنتی* کلا سهراب، نمیدونم چرا فک میکنم دارن قشنگ از دل من حرف میزنن، اونجایی که نیما میگه "آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!" یا اونجایی که میگه "نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب...[دیگه نمیتونم ادامه بدم]......"
قشنگ احساس میکنم که یه همچین حسی که الان من دارم رو داشته و اینطوری شده که این شعر رو گفته. اصلا وقتی میخونم حس میکنم من دارم میگم و برای همین خالی میشم، خالی که البته.... اما خب دیگه.
نمیدونم نمیشه یه شاعری یه کسی خوشیهاشو با ما تقسیم کنه/میکرد؟ نمیشه که همش ناراحتیای دیگران رو بخوری؛ جدی میگم.
* لعنتی اینجا به معنی خفن؛ خوب یا یه سری چیزای دیگه که معنی بدی نمیده اما میگه "کارت خوب بود اما ایکاش نمیگفتی." آخه اون شعرش که در مورد رستم و شقاده رو هر بار خوندم گریه کردم. میگه:
"ور بپرسی راست ، گویم راست
قصه بی شک راست می گوید
می توانست او، اگر می خواست
لیک.."