حرکت ...

همه چیز از درون آغاز می‌شود.

حرکت ...

همه چیز از درون آغاز می‌شود.

پیوندهای روزانه
آخرین مطالب
محبوب ترین مطالب
مطالب پربحث‌تر

۶ مطلب با موضوع «شعر» ثبت شده است

الان حس گرفتم این یهو جلوم ظاهر شد ;)


شاهد آن نیست که مویی و میانی دارد بنده طلعت آن باش که آنی دارد

شیوه حور و پری گر چه لطیف است ولی خوبی آن است و لطافت که فلانی دارد

چشمه چشم مرا ای گل خندان دریاب          که به امید تو خوش آب روانی دارد

گوی خوبی که برد از تو که خورشید آن جا نی سواریست که در دست عنانی دارد

دل نشان شد سخنم تا تو قبولش کردی آری آری سخن عشق نشانی دارد

خم ابروی تو در صنعت تیراندازی         برده از دست هر آن کس که کمانی دارد

در ره عشق نشد کس به یقین محرم راز هر کسی بر حسب فکر گمانی دارد

با خرابات نشینان ز کرامات ملاف         هر سخن وقتی و هر نکته مکانی دارد

مرغ زیرک نزند در چمنش پرده سرای         هر بهاری که به دنباله خزانی دارد

مدعی گو لغز و نکته به حافظ مفروش         کلک ما نیز زبانی و بیانی دارد




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۲ ، ۲۱:۳۶
خیلی خوشم اومد. نمی‌دونم به خاطر حال و اوضاع الانم بود که ازش خیلی لذت بردم یا هر وقت بخونمش باز هم لذت می‌برم.

دانی که چنگ و عود چه تقریر می‌کنند پنهان خورید باده که تعزیر می‌کنند
ناموس عشق و رونق عشاق می‌برند عیب جوان و سرزنش پیر می‌کنند
جز قلب تیره هیچ نشد حاصل و هنوز باطل در این خیال که اکسیر می‌کنند
گویند رمز عشق مگویید و مشنوید مشکل حکایتیست که تقریر می‌کنند
ما از برون در شده مغرور صد فریب تا خود درون پرده چه تدبیر می‌کنند
تشویش وقت پیر مغان می‌دهند باز این سالکان نگر که چه با پیر می‌کنند
صد ملک دل به نیم نظر می‌توان خرید خوبان در این معامله تقصیر می‌کنند
قومی به جد و جهد نهادند وصل دوست قومی دگر حواله به تقدیر می‌کنند
فی الجمله اعتماد مکن بر ثبات دهر کاین کارخانه‌ایست که تغییر می‌کنند
می خور که شیخ و حافظ و مفتی و محتسب چون نیک بنگری همه تزویر می‌کنند


× فال حافظ ما بود در این مقال ;)




۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۲ ، ۱۰:۵۰

راستش فردا امتحان دیتابیس پیشرفته(!) دارم. البته کوئیز اما خب دیگه. کلا نخوندم و ظاهرا دیر وقته و منم حسش رو ندارم. اما باید بخونم بالاخره دیگه؛ بگذریم، داشتم بلاگ رو نگاه می‌کردم دیدم 13 تا پست داره. یاد شعر شهریار افتادم؛ چه بیت دوست داشتنی‌ای داره:

سیزده را همه عالم به در امروز از شهر | من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

خلاصه دیگه من خود آن سیزده‌ام البته نه مثل محسن چاووشی!!

+ متن کل شعر از استاد شهریار

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۲ ، ۲۲:۵۵

خب این که شعر چیز بسیار جذاب و دوست‌داشتنی‌ایه که بحثی توش نیست.

اما این که سعدی علیه‌الرحمه چقدر دوست‌داشتنیه و شعراش چقدر به دل می‌شینه چیزیه که همیشه دوست دارم ازش حرف بزنم. عرفان سعدی رو دوست دارم مثلا: «که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی». کلا بوستان سعدی هم مثل گلستانش عالیه. گلستان که واقعا شیرینه و کاربردی، می‌شه از همه حرفای گلستان توی زندگی استفاده کرد. بوستان هم که گفتنی نیست.

خلاصه کنم. سعدیِ دوست‌داشتنی رو دوست دارم؛ بسیار.


سعدی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ ارديبهشت ۹۲ ، ۱۲:۱۱
آرزو!
واقعا امروز خیلی بهش فکر کردم، مولوی می‌گه: "شب رفت صبوح آمد غم رفت فتوح آمد1". آرزومه یه روز اینطوری بگم. یعنی همه چیز اون موقع خوبه و عالی و .... خلاصه کنم. کاری ندارم به این که این حرف از یه لحاظ به زبون یه آدم درست و حسابی نمی‌آد و از یه لحاظ دیگه همیشه اون آدم درست و حسابی توی همین state هست. حالا این رو بعدا باید بحث کرد که آدم درست و حسابی چرا از یه دیدگاه هیچ وقت به حالتی نمی‌رسه که شب باشه و غم؛ و همیشه براش صبحه و فتح. از یه دیدگاه دیگه همین آدم درست و حسابی، همیشه در این حالته که داره از شب به صبح می‌ره و از غم به فتح، چرا که زندگی فراز و نشیب و داره و عالم سکون نداره و همیشه حرکت هست و .....
حرف من اشتباهیه که مولوی کرده، می‌گه "تاباد چنین بادا" یکی نیست بهش بگه برادر من، سرت درد می‌کنه؟ مشکلی چیزی داری؟ خب کجای این خوبه که همیشه از بدی به خوبی بری؟ درسته این یعنی حرکت اما نمی‌شه همیشه ثابت باشی؟

 Acon-Conspiracy แ
 + 1- مولوی/دیوان شمس/غزل 82
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ بهمن ۹۱ ، ۱۲:۲۵

فک می‌کنم کلا من با شعر نو (البته قدیمی‌تر‌هاش) کلا یه حس هم‌ذات پنداری عجیبی دارم. نمونه‌اش این نیما، این ماث لعنتی* کلا سهراب، نمی‌دونم چرا فک می‌کنم دارن قشنگ از دل من حرف می‌زنن، اونجایی که نیما می‌گه "آی آدمها که روی ساحل آرام در کار تماشایید!" یا اونجایی که می‌گه "نازک آرای تن ساق گلی که به جانش کشتم و به جان دادمش آب...[دیگه نمی‌تونم ادامه بدم]......"

قشنگ احساس می‌کنم که یه همچین حسی که الان من دارم رو داشته و اینطوری شده که این شعر رو گفته. اصلا وقتی می‌خونم حس می‌کنم من دارم می‌گم و برای همین خالی می‌شم، خالی که البته.... اما خب دیگه.

نمی‌دونم نمی‌شه یه شاعری یه کسی خوشی‌هاشو با ما تقسیم کنه/می‌کرد؟ نمی‌شه که همش ناراحتیای دیگران رو بخوری؛ جدی می‌گم.

 

* لعنتی اینجا به معنی خفن؛ خوب یا یه سری چیزای دیگه که معنی بدی نمی‌ده اما می‌گه "کارت خوب بود اما ای‌کاش نمی‌گفتی." آخه اون شعرش که در مورد رستم و شقاده رو هر بار خوندم گریه کردم. می‌گه:

"ور بپرسی راست ، گویم راست

قصه بی شک راست می گوید

می توانست او، اگر می خواست

لیک.."

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۱ ، ۱۲:۲۰