من همکاری قدیمی و دوستداشتنی داشتم، مردی جا افتاده، سالم، وجدانمدار و اخلاقی. ایشون یهقرون، دوزار، اصلا بگو یه هوا؛ مذهب و خدا و دین و کلا ماورا رو قبول نداشت.
امروز دیدمش، باهم کلی از هر دری سخن گفتیم، بهم گفت رضا نمیدونم چی شده عوض شدم، البته قرار شد بعدا بیشتر توضیح بده اما در همین حد بدونین که گفت نمازی میخونم و توسلی، بهش از یه مشکل گفتم گفت توسل کن به خاندان اهلبیت (علیهما السلام) و میگیری ازشون شک نکن، همش میگفت توکل به خدا و ........
این دوستمون وقتی بهش میگفتم آقا دعا کن فلان بشه یا التماس دعا، میگفت من به این چیزا اعتقاد ندارم
جدا از این که کلا شکه شدم که چطوری تغییر کرد، جدا از این که از این اتفاقا من چی میتونم برداشت کنم، داشتم فکر میکردم این مرد همیشه اینقدر پاک و صادق بود و با انصاف که به نظرم هر وقت هر چیزی بگه واقعا ادراک و دریافتشه نه جو گرفتگی و نه نظر دیگران، آزاده است این مرد. این آزداگیشه که اگر به جایی رسیده باشه یا برسه از همین آزادگیشه از همین که فقط به شک شک نداشت و باید همه چیز رو مطمئن میشد، اهل فکر بود.
به نظرم اینطور آدما لایقن که به حقیقت برسن حالا این حقیقت هر چی هست چه بیخدایی چه باخدایی راهش از فکر کردن میگذره ظاهرا، که «هر آنکس که دندان دهد، نان دهد»
چه چیزها که درس هستند برای من. برای منی که تا کمتر از ۱۲ ساعت قبل از این قضیه، داشتم فکر میکردم واقعا، واقعا؛ آیا خدایی هست؟
هوووووووفـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ